Sunday, July 15, 2012

نه
دلم نمی خواست که یکی از آن دخترهایی باشم که تو برایشان شعر می گفتی یا می بافتی
..دلم میخواست تنها دختری باشم که تو 
دیگر فرقی نمیکند
همین دفترچه مشکی ات  هم دیگر نوشته هایش رنگی برایم ندارد
مکالمه تمام میشود. گوشی را قطع میکنم. تا همین الان آفتاب بود، ولی دیگر نیست. ابرها باز آمده اند. لندن است دیگر.    یخ کرده به دنبال کفشک هایم میگردم. روی طاقچه ی کنار پنجره پیدایش میکنم. دیشب موقع خواب که از پایم درآوردم بی حوصله به اولین جایی که دستم میرسید گذاشته بودمشان. ابرها غلیظ تر می شوند. ژاکت را هم تن ام می کنم.   هیچ  دلم نمی خواهد آدمهای اطرافم من را تا این حد، از حس ِ یخ زدگی ای که ندارم، محکوم ام کنند. به خیال آنها یا الان  دچار اش هستم یا در آینده به آن دچار می شوم، "اینطور" که پیش میروم
 سعی میکنم توجه نکنم و خودم را به کار خودم مشغول کنم. هیچ یادم نمی آید که سرکلاس عکاسی یارو چی در مورد عمق میدان گفته بود. گوگل را باز میکنم. سرچ میکنم عمق میدان چیست؟ ولی نمی توانم بی توجه باشم به حالم و درجواب خودم توو دلم میگویم
جایی که الان من هستم:

Monday, July 2, 2012

رفتمُ مانده ام دِلی
کُشته
به
دست
و
پای
تو