يه حسي مثلِ صبحاي زود كه از خواب پا ميشي و به هر چيزي كه دست ميزني يَخه - شيرِ دستشويي - درِ اتاق - دمپايي ات كه پات ميكني - حتي كاناپه هم، وقتي كه رووش ميشيني تا يه كم فكر كني كه: خب امروز باس چه كارايي رو انجام بدم -؟و هي هم اينوسط دست ميكشي به موهات و هي خميازه ميكشي، حسِ يَخ بودن و سفت بودن ِ كاناپه و همه چيزاي سَرد بهت ميفهمونه كه چقدر اشيا هم به حضورِ بيدارِ آدما وابسته ن - حالا هرچقدرم كه تو خونه باشيم و فيزيكمون اونجا خوابيده باشه - ما آدم ها هم حضورِ بيدارِ همو ميخوايم ..
Saturday, May 18, 2013
Friday, May 17, 2013
امروز روز ِ عجیبی بود - ازون عجیب خوبا که خودت با خودت حال میکنی
رفتم سینما - سانس ِ ساعت دو و خوردهای یه فیلم بود - ازینا تو فضاپیما و فضا و اینا میگذره داستان و جنگ ِفضایی میکنن و اینا - آقاهه گفت پنج دقیقه از فیلم گذشته ها اشکال نداره؟ گفتم نه - بلیط و گرفتم همینجور که داشتم میرفتم سمت ِ اسکرین ِ هفت هی میگفتم الان همه جاهای خوب پُر شده و از وسط ِ جمعیت باس رَد بشم که در و واز کردم رفتم توو - فیلم داشت پخش میشد - یه نیگا به پرده کردم بعد سرمو برگردوندم سمت صندلیا دیدم همش خالیه خالیه - باورم نمیشد - رفتم نشستم - کُلی حال داد - انگار اختصاصی برای من داشت پخش میشد - خیلی حس ِ عجیبی بود که تنهایی توو یه سینمابشینی و یه فیلم ِفضایی ببینی
سانس ِساعت پنج - گتسبی بزرگ - کتابشو خونده بودم - همونموقع های دوم دبیرستان اینا که بودم خونده بودم - خیلی فیلمش از کتابش بهتر بود - فضاش عالی بود - موزیک متناش هم خیلی تاثیر داشت - فیلم که تموم شد اصلا دلم نمیخواست از صندلیم پا شَم - اصلا نمیتونستم برم تو فضای بیرون از اون سالن ِ تاریک - تیتراژ که تموم شد بعد از یکی دو دقیقه پاشدم - تا خونه هنوز انگار تو سینما بودم هنوز- فردام میخوام برم ببینمش باز
The xx - Together +
Friday, May 10, 2013
Monday, April 29, 2013
Sunday, April 28, 2013
Tuesday, April 23, 2013
Friday, April 19, 2013
رو این کاناپهای که همین الانم من رووش دراز کشیدم دارم مینیویسم، یه پنجره مربع شکل کوچیکه که جلوش کتاب اینا گذاشتیم - من خیلی روزاخیلی از فکرامو با این منظره روبروم میکنم - بعد وقتی هم که الکی دراز میکشم برای خودمُ از این پنجره به اَبرا نیگا میکنم باز همه اون فکرا میاد سُراغم .. میخوام اینو بگم که خیلی بده که آدم خوب ُ بدش یکی بشه - باهم گِره بخوره
Thursday, April 18, 2013
Tuesday, April 16, 2013
Monday, April 15, 2013
Saturday, April 13, 2013
Tuesday, April 9, 2013
من، گاهی اوقات در لحظه انقد ناراحتم که میتونم بمیرم
و در همون لحظه هم میتونم انقدر خوشحال باشم تا باز بمیرم
نه که همینجور الکی - واس هر دوش هم دلیل دارم الحمدلا - اینجوری میشه که خنثی میشم
تا میام با یکیش بمیرم اون یکیش میاد این یکی رو
و در همون لحظه هم میتونم انقدر خوشحال باشم تا باز بمیرم
نه که همینجور الکی - واس هر دوش هم دلیل دارم الحمدلا - اینجوری میشه که خنثی میشم
تا میام با یکیش بمیرم اون یکیش میاد این یکی رو
خونثی میکنه
بعد نه میشه مُرد نه میشه ناراحت بود نه میشه خوشحال
بعد نه میشه مُرد نه میشه ناراحت بود نه میشه خوشحال
Greenfields - The Brothers Four +
Wednesday, April 3, 2013
نشستم تو استارباکس ِ دَم ِ بیبیسی تا ساعت دو بشه برم سر ِکارَم - گوگوش گذاشتم توو گوشم میگه: ای تو دلکوک ای خوشآهنگ ... هووم - داشتم سعی میکردم از رَگ ِ مُچ ِ دستم عکس بگیرم که گفت پیله بستن در دل ِ تو کار ِ پروانه شدن بود بعد خانومه ازم پرسید میتونم این صندلی رو بردارم؟ گفتم آره - بعد اون یکی دختره با بُلیز ِ چارخونه قرمزش پا شد رَد شد که بره بعد اصلا دیدم عکس گرفتن از همچین جای حساسی اصلا تو استارباکس ممکن نیست تمرکز باس داشته باشم.
Subscribe to:
Posts (Atom)