Saturday, July 4, 2015

F

خواندن نوشته های ده سال پیش‌ام
چیزی نیست جز همان احساسی که فیلم دوران خیلی کودکی‌ات را ببینی..ولی مهم‌اش اینجاستحماقت‌های بی‌پایانِ من.
.
همچنان و هنوز

Saturday, May 18, 2013

يه حسي مثلِ صبحاي زود كه از خواب پا ميشي و به هر چيزي كه دست ميزني يَخه - شيرِ دستشويي - درِ اتاق - دمپايي ات كه پات ميكني - حتي كاناپه هم، وقتي كه رووش ميشيني تا يه كم فكر كني كه: خب امروز باس چه كارايي رو انجام بدم -؟و هي هم اينوسط دست ميكشي به موهات و هي خميازه ميكشي، حسِ يَخ بودن و سفت بودن ِ كاناپه و همه چيزاي سَرد بهت ميفهمونه كه چقدر اشيا هم به حضورِ بيدارِ آدما وابسته ن - حالا هرچقدرم كه تو خونه باشيم و فيزيكمون اونجا خوابيده باشه - ما آدم ها هم حضورِ بيدارِ همو ميخوايم ..



Friday, May 17, 2013

امروز روز ِ عجیبی بود - ازون عجیب خوبا که خودت با خودت حال میکنی 
رفتم سینما - سانس ِ ساعت دو و خورده‌ای یه فیلم بود - ازینا تو فضاپیما و فضا و اینا میگذره داستان و جنگ ِ‌فضایی میکنن و اینا - آقاهه گفت پنج دقیقه از فیلم گذشته ها اشکال نداره؟ گفتم نه - بلیط و گرفتم همینجور که داشتم میرفتم سمت ِ اسکرین ِ هفت هی میگفتم الان همه جاهای خوب پُر شده و از وسط ِ جمعیت باس رَد بشم که در و واز کردم رفتم توو - فیلم داشت پخش میشد - یه نیگا به پرده کردم بعد سرمو برگردوندم سمت صندلیا دیدم همش خالیه خالیه - باورم نمیشد - رفتم نشستم - کُلی حال داد - انگار اختصاصی برای من داشت پخش میشد - خیلی حس ِ عجیبی بود که تنهایی توو یه سینمابشینی و یه فیلم ِ‌فضایی ببینی
سانس ِ‌ساعت پنج - گتسبی بزرگ - کتابشو خونده بودم - همونموقع های دوم دبیرستان اینا که بودم خونده بودم - خیلی فیلمش از کتابش بهتر بود - فضاش عالی بود - موزیک متن‌اش هم خیلی تاثیر داشت - فیلم که تموم شد اصلا دلم نمیخواست از صندلیم پا شَم -  اصلا نمیتونستم برم تو فضای بیرون از اون سالن ِ تاریک - تیتراژ که تموم شد بعد از یکی دو دقیقه پاشدم - تا خونه هنوز انگار تو سینما بودم هنوز- فردام میخوام برم ببینمش باز
The xx - Together +


Tuesday, May 14, 2013

زندگی خوب میدونه اون روشو چه موقع‌هایی به آدم نشون بده

Friday, May 10, 2013

اگه من شلوارمو بکشم پایین تو اَم میکشی؟
خطاب به اونی که حتی حرف زدنشو هم سعی میکنه از روو من ِداغون کُپی کنه این همه آدم حسابی آخه چرا من 

Monday, April 29, 2013

خسته میشم - از تمام ِ چیزایی که میخوان از اون چیزی که میخواستم باشم دورَم کنن - خیلی چیزهارو دیگه فقط باس نیگاه کرد و گفت - دیگه نمیشه حرف زد و گفت .. نه اینکه نشه حرف زد، میشه - ولی خسته که باشی..میفهمی دیگه چی میخوام بگم دیگه؟ 


Sunday, April 28, 2013

دوست دارم همینجوری چارزانو بشینم رو کاناپه و به هیچی فکر نکنم - حتی دلم میخواد هرچی هم این آهنگ ِ شِکوِه محسن  نامجو هم گوش بدم اما غم نگیرَدَم - ولی هم غم میگیرَدَم - هم به همه چی هم فکر میکنم .. حِس حِس فکر فکر همیناس که آدمو تو زندگی میگاد .. حس و فکر .. هوم



برامون سالگرد گرفتن - دوست داشتم آدمایی که نمیشناختمشون برای سالگرد من دست میزدن - فقط یه نفرشون رود  +
 خوب میشناختم که برامونم کیک خریده بود 


Tuesday, April 23, 2013

بله - همه چیز درست میشود
فقط بعدِ اینکه
خودت و همه چیز
به اندازه کافی به گا رفتید
 حالا مشخص نیست که کافی در چه مقیاسی سنجیده میشود



Friday, April 19, 2013

رو این کاناپه‌ای که  همین الانم من رووش دراز کشیدم دارم مینیویسم، یه پنجره مربع شکل کوچیکه که جلوش کتاب اینا گذاشتیم - من خیلی روزاخیلی از فکرامو با این منظره روبروم میکنم - بعد وقتی هم که الکی دراز میکشم برای خودمُ از  این پنجره به اَبرا نیگا میکنم باز همه اون فکرا میاد سُراغم .. میخوام اینو بگم که خیلی بده که آدم خوب ُ بدش یکی بشه - باهم گِره بخوره



Thursday, April 18, 2013

وقتی پاهام یخ میکنه بهشون آب ِ داغ میگیرم - وقتی عصبانی و ناراحتم هم میرم حموم زیر ِ آب ِ گرم - برعکس ِ همه که میرن زیر ِ آب ِ یخ - همیشه پناهگاه ِ من نه اتاقم بوده نه پیاده روی نه سیگار نه هیچی  - پناهگاه ِ‌من زیر ِ دوش ِ آب ‌گرم ِ، گوشه حموم بوده


Wednesday, April 17, 2013

جین، حالِ آدم رو جا میاره .. یه رضایت به نفس ِ الکی بهت میده


 Hace Mucho, Mucho Tiempo +


Tuesday, April 16, 2013

نمیتونستم از خواب پا شَم - دوست داشتم توو جام بمونم و به خواب ِ‌دیشبم فکر کنم که تووی یه توپ ِ بزرگ ِ‌بادی داشتم پرواز میکردم - بعد بلند شدم دیدم زاهدان زلزله اومده - کاش بلند نمیشدم
کاش میشد دست از زمین کشیدُ در آسمان زندگی کرد



Monday, April 15, 2013

داره آسمون غروب میکنه و من توو تاریکی نشستم - خیلی وقت بود که این حس در من مُرده بود - خیلی وقت بود که دیگه دلم اتاق تاریک نمیخواست .. ولی نمیدونم چی شده که دوباره در من زنده شده .. چقدر این تنهایی داره منو اذیت میکنه .. چقدر دلم دوست می‌خواد .. جای آشنا .. هوای آشنا.. آدم‌های آشنا


Saturday, April 13, 2013

خرت و پرتاتو جمع کنی بری بشینی کافه سر ِ خیابون از صُب - بعد بچه هه به تو نیگاه کنه و چنگالشو بزاره زمینُ  مافین ِ شوکولاتیشو با دست بخوره


Friday, April 12, 2013

رنگ ِ رُژ‌ ات که پر رنگ تر شد
یعنی اینکه خالی‌تر شده‌ای