Sunday, September 30, 2012

 هر اتفاقی  در دنیا - در ابتدا از قلبِ آدمیزاد شروع به افتادن  میکند. پس از آن مغز است که آن را عملی میکند

کلا از هرچی بگذری بعدا همون چیز، یه جایی تو یه کوچه پس کوچه و تنگ و تاریک و خلوت پیدات میکنه .. بعد دهنتو میگاد
چقد طول میکشه آدم به یک شهرِ غریب عادت کنه؟ شهری که تو هیچ سهمی ازش نداری 
آسمون یا باید بباره یا باید آفتابی بشه. اَبری چیز مزخرفیه که یک لایه ی خاکستری روی شهر و همه ی اتفاقا و زندگی میندازه

Friday, September 28, 2012

اتفاقها مثل ارتفاع مي مانند - وقتي كه مي افتند- وقتي كه پرت مي شوي، زخمي ميشوي. باشه؛ من بخشيده ام تورا، اما با وجود اين زخم ها..چطور توقع داري كه من بخندم؟ طول ميكشد كه خوب شوند. خوب كه ميشوند آره.. ولي جايش را چه كنم؟ دردي كه هرچندوقت يكبار به سراغم خواهد امد را چه كنم؟
جلوي تو ميخندم.. گريه هايم را گوشه ي حموم میکنم .. تو خودت را ناراحت نكن -


- Posted using BlogPress from my iPhone

Wednesday, September 26, 2012

  من از خیابان فاطمی فقط یک خاطره دارم. ظهرِ یک پنجشنبه ی زمستانی ِ سال ِ ۸۷ و به گمانم دی ماه بودُ هوا آفتابی. دم ِ مجتمع شهرک غرب قرار گذاشته بودیم که برویم دیزی بخوریم. فاطمی - آن رستورانِ سنتی در فاطمی بود. و تمام مدت من آهنگ لاوینگ آنابِل را گوش میدادم

Tuesday, September 25, 2012

اشتباه نکنید لطفا - آدم ِ ناراحت، آدم ِ دلخور، آدمی که زخم اش هنوز خشک نشده‌است، فرق دارد با آنچه که شما "افسرده" صدایش می کنید

Tuesday, September 18, 2012

میشود که زندگی را با بدی‌هایش قضاوت نکرد

Tuesday, September 11, 2012

کاش غصه خوردن هم مثل غذا خوردن بود. میتونستی سیر شیُ دیگه نخوریش

Monday, September 10, 2012

آیا با نگاه نکردن، ندیدن، نشنیدن، فکر نکردن، بی توجه بودن به دردها، آنها تسکین پیدا میکنند؟
نه - عمق شان بیشتر می شود، و کافیست لحظه ای ببینی، فکر کنی، توجه کنی به آنها، آنوقت است که دیگر نمیتوانی نفس بکشی و از شدت ناراحتی فقط آب دهانت را قورت میدهیُ چشمانت را میبندی

Thursday, September 6, 2012

روزهایی بود که هیچوقت این حس را نداشتم. از خودم ناراحتم که چرا آن روزها را ننوشتم؟
"ولی الان مینویسم که سالها بعد که آمدم خواندم یادم باشد که روزهایی هم در زندگی من وجود داشت که خیالم "تخت بود
اگه من الان بگم حالم خوبه - خوشحالم؛ مثل این میمونه که بگی پاییز خوبه و اصلا غمگین نیست

Tuesday, September 4, 2012

از يك جايي به بعد ديگر كاري از دست آدم بَرنمي آيد؛ به جز انتخاب بين ماندن و.. رفتن. فرقي هم نمي كند. هر دو، جهنمي ست كه هركدام هم كه انتخاب كني، هركجا كه بروي يا نروي، اين آتشِ درونَت مُدام ميسوزانَدَت