Sunday, September 18, 2011

میدونی؟ من تمام ِ اون حس ها و احساساتم رو تو دستم نیگه داشتم - مثل ِ یه چیز ِ خیلی با ارزش؛ پاک.

شبیه ِ این بچه هایی که یه چیزی رو خیلی دوست دارَن و از ترس ِ اینکه یکی ازَشون نَگیره، اون چیز رو سفت تو دستشون میگیرن انقد که دستشون عرق میکنه ؟ مثل ِ همونا محکم توو مُشتم نیگهــِش داشتم ُ خیلی وختا هم واس اینکه خیالم راحت بشه که هنوز سر ِ جاش مونده فشار ِ ش میدم توو دستم انقدر که دردم بیاد -  بُغض کنم. درد داشتن همیشه نشونه ی خوبیه. یعنی خیلی چیزا خیلی حس ها هنوز هستن، وجود دارن، زنده ای، می فهمی، هستی.

Saturday, September 17, 2011

من الان توو همون روزهام عزیزم
که زمستون بود - درد بود.
اولین د ر د بود

Friday, September 16, 2011


تــو فــِکرِ ش منمُ توو لیوان وُدکا

خودم میزنم خراب میکنم داغون میکنم 
.بعد میشینم رو خرابه ها غصه میخورم
خُب نکن - نــَگا

Sunday, September 11, 2011

بعضی وقت ها اتفاقاتی می اُفــتــه که تا به حال فقط توو فیلما دیده بودی. ولی اینجا دیگه فیلم نیست هر اتفاقی میفته داره  توو واقعیت میفته. دُرُست جلوی چشمای تو. اگه کسی تیر ِ هوایی شلیک کرد، واقعاً داره به تو هشدار می ده. اگر کسی کُشته شد، واقعاً کشته شده.

Thursday, September 8, 2011

خیلی دردناکه - نا امید کننده س؛
حسّ ِ اینکه مامانت انقد پیر شده که دیگه پریُد نمیشه

Friday, September 2, 2011

دنیام رو انقدر کوچیک کردم
که
دیگه واس خودم هم تووش جا نیست، چه برسه به تو
ع ز ی ز م.
می بینی؟
دیگه عزیزم گفتَنام هم از هم واا شدن - از هم گسسته شدن
مثل ِ خودم
مثل ِ خودت؟

تو در ازدحام ِ دل مشغولی هایت مرا گم میکنی، مثل صدای عقربه های ساعت در هیاهوی ماشینها و آدمها، وقتی تمام ِ جهان سکوت می کند، تازه صدای تیک تاکشان را میشنوی

ميخوام مغزم رو چيكار

- Posted using BlogPress from my iPhone

Thursday, September 1, 2011

کاش می فهمید که باس منو پیدا میکرد؛ میکشید بیرون ازین هزارتوی خودم. کاش می فهمید که من میرمُ میرمُ میرم، ولی بعدش دیگه نمیتونم و برمیگردم سر ِ جای اولمُ میشینم غصه میخورمُ غصه میخورمُ غصه میخورم. کاش میفهمید که اسم ِ "دیر" که میاد من سردَم میشه، غمَم میشه. دلم میخواست میفهمید..

ولی نفهمید