Monday, November 12, 2012

تقصیر من نیست عزیزم 
  تقصیر این حال ِ بد ِ من است که دست‌های من را به هم گره زده‌است. 
همه شاه کیلید‌ها هم که در جیب‌ من باشد  دردی را از من دوا نمی‌کند - مال ِ تو.

Sunday, October 21, 2012

چنگ ِ تواَم بـَـر هــَر رَگ ِ من 

Tuesday, October 16, 2012

 این دستانی که نامه‌ها را  باعجله به داخل خانه می‌اندازند، کاش می‌دانستند که شاید مهم‌ترین اتفاق روزانه کسیست که داخل خانه نشسته‌است. کِش بدهید‌اَش.. طولانی‌ کنید این پروسه انداختن نامه در خانه را -  لطفا
برای زنده ماندن 
 همیشه باید رفت
 دلگیر این رفتن‌ها نباش
آن گودالی که همیشه جلوی پایمان، پُر‌آب ایستاده بود
فاخته
با همان تصویر، همچنان زنده مانده‌است
اگر نرفته‌بودم
مانده  بودم، الان خشک شده بود

Sunday, October 14, 2012

نیازی نداریم که همه چیز را بدانیم. همین اندک چیزهایی هم را هم که دست و پا شکسته و به قیمت هرچه بیشتر شکسته شدن قلب و عمیق تر شدن هرچه بیشتر این شکاف در قلبمان، فهمیده‌ایم کافیست. جور کردن همین ها کفاف ِ کل زندگی مان را میدهد

Sunday, September 30, 2012

 هر اتفاقی  در دنیا - در ابتدا از قلبِ آدمیزاد شروع به افتادن  میکند. پس از آن مغز است که آن را عملی میکند

کلا از هرچی بگذری بعدا همون چیز، یه جایی تو یه کوچه پس کوچه و تنگ و تاریک و خلوت پیدات میکنه .. بعد دهنتو میگاد
چقد طول میکشه آدم به یک شهرِ غریب عادت کنه؟ شهری که تو هیچ سهمی ازش نداری 
آسمون یا باید بباره یا باید آفتابی بشه. اَبری چیز مزخرفیه که یک لایه ی خاکستری روی شهر و همه ی اتفاقا و زندگی میندازه

Friday, September 28, 2012

اتفاقها مثل ارتفاع مي مانند - وقتي كه مي افتند- وقتي كه پرت مي شوي، زخمي ميشوي. باشه؛ من بخشيده ام تورا، اما با وجود اين زخم ها..چطور توقع داري كه من بخندم؟ طول ميكشد كه خوب شوند. خوب كه ميشوند آره.. ولي جايش را چه كنم؟ دردي كه هرچندوقت يكبار به سراغم خواهد امد را چه كنم؟
جلوي تو ميخندم.. گريه هايم را گوشه ي حموم میکنم .. تو خودت را ناراحت نكن -


- Posted using BlogPress from my iPhone

Wednesday, September 26, 2012

  من از خیابان فاطمی فقط یک خاطره دارم. ظهرِ یک پنجشنبه ی زمستانی ِ سال ِ ۸۷ و به گمانم دی ماه بودُ هوا آفتابی. دم ِ مجتمع شهرک غرب قرار گذاشته بودیم که برویم دیزی بخوریم. فاطمی - آن رستورانِ سنتی در فاطمی بود. و تمام مدت من آهنگ لاوینگ آنابِل را گوش میدادم

Tuesday, September 25, 2012

اشتباه نکنید لطفا - آدم ِ ناراحت، آدم ِ دلخور، آدمی که زخم اش هنوز خشک نشده‌است، فرق دارد با آنچه که شما "افسرده" صدایش می کنید

Tuesday, September 18, 2012

میشود که زندگی را با بدی‌هایش قضاوت نکرد

Tuesday, September 11, 2012

کاش غصه خوردن هم مثل غذا خوردن بود. میتونستی سیر شیُ دیگه نخوریش

Monday, September 10, 2012

آیا با نگاه نکردن، ندیدن، نشنیدن، فکر نکردن، بی توجه بودن به دردها، آنها تسکین پیدا میکنند؟
نه - عمق شان بیشتر می شود، و کافیست لحظه ای ببینی، فکر کنی، توجه کنی به آنها، آنوقت است که دیگر نمیتوانی نفس بکشی و از شدت ناراحتی فقط آب دهانت را قورت میدهیُ چشمانت را میبندی

Thursday, September 6, 2012

روزهایی بود که هیچوقت این حس را نداشتم. از خودم ناراحتم که چرا آن روزها را ننوشتم؟
"ولی الان مینویسم که سالها بعد که آمدم خواندم یادم باشد که روزهایی هم در زندگی من وجود داشت که خیالم "تخت بود
اگه من الان بگم حالم خوبه - خوشحالم؛ مثل این میمونه که بگی پاییز خوبه و اصلا غمگین نیست

Tuesday, September 4, 2012

از يك جايي به بعد ديگر كاري از دست آدم بَرنمي آيد؛ به جز انتخاب بين ماندن و.. رفتن. فرقي هم نمي كند. هر دو، جهنمي ست كه هركدام هم كه انتخاب كني، هركجا كه بروي يا نروي، اين آتشِ درونَت مُدام ميسوزانَدَت

Friday, August 17, 2012

من این حال ِ بد رو اصلا نمی خوام
بوی پاییز آدمو یاد ِ نداشته هاش میندازه

Tuesday, August 14, 2012

من دستهاي كُت ام را بيشتر دوست دارم
كُت ام را كه پشت صندلي آويزان مي كنم  - از پشت  ميگيرمشان و دور خودم مي اندازم؛ آستين هایم را.
تنهايم نمي گذراند در اين جمعايي كه هيچ سخني براي گفتن  ن د ا ر م ..

Sunday, July 15, 2012

نه
دلم نمی خواست که یکی از آن دخترهایی باشم که تو برایشان شعر می گفتی یا می بافتی
..دلم میخواست تنها دختری باشم که تو 
دیگر فرقی نمیکند
همین دفترچه مشکی ات  هم دیگر نوشته هایش رنگی برایم ندارد
مکالمه تمام میشود. گوشی را قطع میکنم. تا همین الان آفتاب بود، ولی دیگر نیست. ابرها باز آمده اند. لندن است دیگر.    یخ کرده به دنبال کفشک هایم میگردم. روی طاقچه ی کنار پنجره پیدایش میکنم. دیشب موقع خواب که از پایم درآوردم بی حوصله به اولین جایی که دستم میرسید گذاشته بودمشان. ابرها غلیظ تر می شوند. ژاکت را هم تن ام می کنم.   هیچ  دلم نمی خواهد آدمهای اطرافم من را تا این حد، از حس ِ یخ زدگی ای که ندارم، محکوم ام کنند. به خیال آنها یا الان  دچار اش هستم یا در آینده به آن دچار می شوم، "اینطور" که پیش میروم
 سعی میکنم توجه نکنم و خودم را به کار خودم مشغول کنم. هیچ یادم نمی آید که سرکلاس عکاسی یارو چی در مورد عمق میدان گفته بود. گوگل را باز میکنم. سرچ میکنم عمق میدان چیست؟ ولی نمی توانم بی توجه باشم به حالم و درجواب خودم توو دلم میگویم
جایی که الان من هستم:

Monday, July 2, 2012

رفتمُ مانده ام دِلی
کُشته
به
دست
و
پای
تو

Tuesday, June 5, 2012

اينجا؛ لندن- داره بارون مياد، بعد سياوش قميشي داره ميخونه:
شهرِ من؛ من به تو مي انديشم، نه به تنهايي خويش

 



- Posted using BlogPress from my iPhone

Sunday, May 27, 2012

زن ِ سیاهپوست؛ سفید تن کرده با موهایی که بالای سرش بسته. پنجره ای روبروی پنجره آن زن ِ سیاهپوست - که منم؛نشسته بر لبه ی پنجره ی خودش، گوش می دهد به زنیکه  برایش میخواند: پای من خسته ازین رفتن بود

Tuesday, May 22, 2012

..حرفِ خالي زديمُ قافيه باختيم 

- Posted using BlogPress from my iPhone

Saturday, May 5, 2012



خوشبختی شاید همین باشه؛
همینکه توو ملافه های پیچ در پیچ ِ سفید، ببینی یه دست داره دنبال ِ دستای تو میگرده

Wednesday, May 2, 2012


غروب غم انگیز تر میشه - وقتیکه خورشید، توو پنجره ای غیر از پنجره ی اتاق ِ خودت غروب کنه

Sunday, April 29, 2012

خیلی سخت میشه وقتی مامانت بشه جز اون دسته از آدمایی که باس بخوابی تا بتونی توو خواب ببینیش

Thursday, March 15, 2012


وقتي صداي قطار مياد- صداي رَد شدن
يادم مياد كه منم باس برم؛ بگذرم



- Posted using BlogPress from my iPhone

Tuesday, January 17, 2012

زندگی ؛
یعنی "این" همه سال، یعنی تو بعد از "این" ها
..زندگی یعنی تو کم کم 

Friday, January 13, 2012


همه ی همه چیز میگذره. ما بزرگ میشیم. کارایی رو می کنیم که همه ی بزرگترامون انجام میدادنُ ما همیشه نظاره گر بودیم. 
ما "بزرگتر" میشیم. دیگه از ضربه هایی که می خوریم هر شب زیر ِ پتو گریه نمی کنیم. بلد میشیم که چه جوری بغضمون رو کنترل کنیم یا مثلا خودمون رو بی تفاوت نشون بدیم.
بزرگ میشیمُ دردامون توو دلمون بزرگ تر میشن با ما؛ حفره هاشون عمیق تر میشنُ ما بی حس تر، بی رمق تر برای گلایه کردن -بی رمق تر برای به آبُ آتش زدن