Saturday, December 24, 2011

Valentino V

همین صدای گرفته ی تو رو یادم میاره که صُبا از خواب پا میشی - همین بوی تن ِ تو بوی پوست ِ تو - یا پلکای ملتهبُ پُف کرده ی تو توو صُبا.. 

Sunday, September 18, 2011

میدونی؟ من تمام ِ اون حس ها و احساساتم رو تو دستم نیگه داشتم - مثل ِ یه چیز ِ خیلی با ارزش؛ پاک.

شبیه ِ این بچه هایی که یه چیزی رو خیلی دوست دارَن و از ترس ِ اینکه یکی ازَشون نَگیره، اون چیز رو سفت تو دستشون میگیرن انقد که دستشون عرق میکنه ؟ مثل ِ همونا محکم توو مُشتم نیگهــِش داشتم ُ خیلی وختا هم واس اینکه خیالم راحت بشه که هنوز سر ِ جاش مونده فشار ِ ش میدم توو دستم انقدر که دردم بیاد -  بُغض کنم. درد داشتن همیشه نشونه ی خوبیه. یعنی خیلی چیزا خیلی حس ها هنوز هستن، وجود دارن، زنده ای، می فهمی، هستی.

Saturday, September 17, 2011

من الان توو همون روزهام عزیزم
که زمستون بود - درد بود.
اولین د ر د بود

Friday, September 16, 2011


تــو فــِکرِ ش منمُ توو لیوان وُدکا

خودم میزنم خراب میکنم داغون میکنم 
.بعد میشینم رو خرابه ها غصه میخورم
خُب نکن - نــَگا

Sunday, September 11, 2011

بعضی وقت ها اتفاقاتی می اُفــتــه که تا به حال فقط توو فیلما دیده بودی. ولی اینجا دیگه فیلم نیست هر اتفاقی میفته داره  توو واقعیت میفته. دُرُست جلوی چشمای تو. اگه کسی تیر ِ هوایی شلیک کرد، واقعاً داره به تو هشدار می ده. اگر کسی کُشته شد، واقعاً کشته شده.

Thursday, September 8, 2011

خیلی دردناکه - نا امید کننده س؛
حسّ ِ اینکه مامانت انقد پیر شده که دیگه پریُد نمیشه

Friday, September 2, 2011

دنیام رو انقدر کوچیک کردم
که
دیگه واس خودم هم تووش جا نیست، چه برسه به تو
ع ز ی ز م.
می بینی؟
دیگه عزیزم گفتَنام هم از هم واا شدن - از هم گسسته شدن
مثل ِ خودم
مثل ِ خودت؟

تو در ازدحام ِ دل مشغولی هایت مرا گم میکنی، مثل صدای عقربه های ساعت در هیاهوی ماشینها و آدمها، وقتی تمام ِ جهان سکوت می کند، تازه صدای تیک تاکشان را میشنوی

ميخوام مغزم رو چيكار

- Posted using BlogPress from my iPhone

Thursday, September 1, 2011

کاش می فهمید که باس منو پیدا میکرد؛ میکشید بیرون ازین هزارتوی خودم. کاش می فهمید که من میرمُ میرمُ میرم، ولی بعدش دیگه نمیتونم و برمیگردم سر ِ جای اولمُ میشینم غصه میخورمُ غصه میخورمُ غصه میخورم. کاش میفهمید که اسم ِ "دیر" که میاد من سردَم میشه، غمَم میشه. دلم میخواست میفهمید..

ولی نفهمید




Tuesday, August 30, 2011

میگه خسته شدم، بیا

نگفتم که منم خستم، از اومدن و نرسیدن

ع ز ی ز م

Monday, August 29, 2011

ساندتركِ فيلم ِ‌ گودباي لنين رو تا آخر زياد كرده بودم پنجره هم تا ته كشيده بودم پايين. شب بود، بارون بود، اتوبان ِ‌نيايش بود، سرعت بالا بود، زمين خيس بود، چراغا شفاف بود، باد ِ خُنك با قطره هاي بارون ميخورد تو صورتم بعد داشتم به اين فكر ميكردم كه دست كشيدن از چيزهايي كه دوست داريم از بلوغ ‌ِ‌فكريمون نيست از حماقتمونه، از بُزدليمون

Monday, August 22, 2011

Is anybody out there looking for a fucked up girl?


- Posted using BlogPress from my iPhone

Sunday, August 21, 2011

فاصله ها را ميشمُري، ياد ِ‌شيشه هاي باروني مي افتي كه اونجا وقتي بارون به شيشه ها ميخوره آدمهاش، تو، ياد ِ چي مي افتين؟

Saturday, August 20, 2011

میتونست هم باشه هم نزدیک باشه - ولی اینجاش دوست داشتنیه که وقتی اینجا آفتاب زده، میشه اونجا باهاش توو تاریکی موند.. حداقل توو خیالت

Friday, August 19, 2011

درد رو از هر طرف كه بنويسي باز شدت اش رو نميتوني نشون بدي. انگشتت رو بكش به ديوار، سخته، سفته ولي تنهاس. بهش خيلي كَسا تكيه ميدَن خيلي چيزا اَزَش اويزونه ولي تنهاس


- Posted using BlogPress from my iPhone

يه عُمره كه باختاشو رَج ميزنه


- Posted using BlogPress from my iPhone
Theviolenceinmyheart


- Posted using BlogPress from my iPhone
There's something missi' in ma heart


- Posted using BlogPress from my iPhone

از توو كولر سرِ صُبي بووي ترياك مياد


- Posted using BlogPress from my iPhone

Filter in my lonely room

داره صُب ميشه منم نشستم دم ِ پنجره سيگار ميكشمُ به چراغاي يكي درميون روشن ِ خونه ها نيگا ميكنم - دلم خاليه



- Posted using BlogPress from my iPhone





Predator

She'll make you think that SHE IS PLAYING FAIR - That's the real start of the fight

Just before the darkness she does it everyday; A drink before the war - This is the way she plays the game

Just before the darkness she's ready to betray -




- Posted using BlogPress from my iPhone

Sunday, August 14, 2011

no one is her chain

نه تعلقی به گذشتَم دارم نه هیچ حسی به آینده م. تمام شبای تابستونَم رو هم با کاپشن سَر کردم.

+ ? "would you please stop by calling me "luv

Wednesday, August 10, 2011

عزیزم؛
من انقدری خودم رو به درُ دیوار این دنیا زدم
تا بتونم الان، اینجوری، اینجا جلوت رو صندلی بشینمُ پاهامم بندازم روی صندلی جلوییُ هفت تیرم هم تو دستم بچرخونم
+ But there is only hell to pay 

Wednesday, June 29, 2011

innocent-blameless

تا همینجایش کافی بود که به سرش بزند و بخوابد کف خیابان
با پاهای برهنه ای که تازه از همخوابگی برخاسته بود- تا درد را جور ِ دیگر رقم بزند

Friday, May 6, 2011