Monday, August 29, 2011

ساندتركِ فيلم ِ‌ گودباي لنين رو تا آخر زياد كرده بودم پنجره هم تا ته كشيده بودم پايين. شب بود، بارون بود، اتوبان ِ‌نيايش بود، سرعت بالا بود، زمين خيس بود، چراغا شفاف بود، باد ِ خُنك با قطره هاي بارون ميخورد تو صورتم بعد داشتم به اين فكر ميكردم كه دست كشيدن از چيزهايي كه دوست داريم از بلوغ ‌ِ‌فكريمون نيست از حماقتمونه، از بُزدليمون